لحظه های بیقراری...

دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

لحظه های بیقراری...

حس مرگ را در وجودم، حس می کنم... از رگهایم بالا  می رود... طعم تلخی در دهانم...

قبل از دیدن تو همه چیز تمام بود دلیلی برای بودن نبود روزها پی از پی هم می رفت

از شتاب مردم برای زندگی در تعجب بودم. از تلاش مردم برای بودن، ساختن و ادامه دادن... از اینهمه اشتیاق که میل زندگی را می مکید، مات بودم.

دلیلی برای زندگی نداشتم و فقط انتظار می کشیدم. آمدی ...

با لجبازی، با عشق، با تب و با التهاب، موج زدی در تمام لحظه های تاریکم...

وجودم را لبریز از زندگی کردی... شدی دلیل بودنم... شدی دلیل خنده های بی دلیل و پی در پی ام... اما حالا چی؟! حالا من کجای این سطح بی اعتبار و سست ایستاده ام؟!

باز هم چیزی نیست باز هم خالی و پوچم... مثل سارقی می مونم که دزدی نکرده مچش را گرفته اند... انگار که همیشه منتظریم تا به بهانه ای دستخوش طوفان بی رحم سرنوشت شویم...

از بازی روزگار خسته ام... از بی خودی خندیدن و تظاهر خسته ام...

شاید اگر نباشم تو خوشبخت شوی و گاهگاهی یادی از دخترکی که با گیسوهای پریشان در باد، به روی تو آغوش می گشود بیافتی ... شاید

دخترک ترسانی که زخمه های روزگار بر پیکرش نقش بسته بود و تنها خواسته اش آرامش و عشق بود. شاید مرگ بتواند انتقام ما را از سرنوشت بگیرد...

شاید

 





+ نوشته شده در  دو شنبه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:21  توسط پسر حوا و دختر آدم